گرد مغان گرد و بادهاي مغانه

شاعر : اوحدي مراغه اي

تا به کجا مي‌رسد حديث زمانه؟گرد مغان گرد و بادهاي مغانه
هر چه بجز عشق، باد دان و فسانههر چه بجز مي، بلاشناس و مصيبت
جام ترا کيست؟ همدميست يگانهباده ترا چيست؟ شربتيست موافق
جز به مي سالخورده‌ي کهنانهنو نشود حال عيش و روز نشاطت
مي چو نباشد ، نه زلف باش و نه شانهشانه‌ي زلف طرب مي است حقيقت
کيسه فرو ريز، کاسه خواه و چغانهچون به سر کوي مي‌فروش برآيي
گوش بر آواز چنگ دار و چغانهچشم بر وي لطيف‌تر کن و تازه
قوت روان از غزل پژوه و ترانهقوت روح از سماع جوي و ز مطرب
دست به نقلي مکش، چو مرغ به دانهروي به نقلي مکن، چو طفل به خرما
باده چو خورشيد بر کشيد زبانهجام چو گردون به گردش آر، که از وي
زين سه، که گفتم، کرانه‌گير، کرانهگرد معربد مگرد و سفله و نادان
مرد بهايي طلب، نه مرد بهانهگر هوس همدمي کني و حريفي
سست کند سخت را کليد خزانهباده‌ي ناسخته ده به سخت، که باده
جامه کند مرد را به نيم ترانهجام چو گردان شود، به قاعده مطرب
يک رخ خوب اختيار کن ز ميانهگر چه ز خوبان جهان پرست، نخستين
مرد به يک تير چون زند دو نشانه؟روي دلي در دو قبله راست نيايد
پرورشت بايد، اي درخت جوانهميوه‌ي شيرينت آرزوست که آري؟
با تو چه گويم؟ که خواجه نيست به خانهسر جهان پيش من بسيست، وليکن
زود، که ناگه روانه‌ايم، روانهکام دل اوحدي به باده روا کن